در این بحبوحه
در این وانفسا
درمیان این سوت های استهزا ممتد درون سرمچشم خون آلودم افتادبه آن کتاببه حافظو آن غزلی که بی پروا فالش کردیمسکوتی آمدهرچند کوتاهو لبخندی آمدهرچند کمرنگباید بستدروازه ای راکه باز می شود گاهیاز گوشبه چشم