خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۴
ارديبهشت

حرف که می زنی انگار

سوسنی در صدایت راه می رود.

 

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو باغبان صدایت بودی

و خنده ات

دسته کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند.

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود

تو را دوست دارم

چون آخرین بسته ی سیگاری در تبعید.

 

«غلامرضا بروسان»

فایل صوتی

۱۳
ارديبهشت

سلام رساندند . . .

ملکه هایی که بریده ای از دیگهای مسین بر سر داشتند.

دختران شایسته ای که موهاشان را در شب عروسی شانه کردند.

و به نوبت چشم و شکمشان بار دار شد.

کودکان چشم نخودی که زود شوهر کردند.

وزنان نازایی که دیر مردند.

سلام رساندند . . .

بازیگران سینما نرفته  ،   شاعران بی سواد   و  نقاشان بی کاغذ!

حناهایی که هرگز به دنیا نیامدند ،

گلابتون هایی که زن یحیی نبودند ،

توله سگهای سیاه و سفیدی که توله سگهای سفید و سیاه زائیدند ،

و هیچ یک  نمی دانستند ،

سلام رساندن به کسی که سلام را می فهمد سخت است!

وهدیه دادند  . . .

پیرزنان تنها موی سیاهشان را  ،  پرستارها لبخند باقی مانده را ،

رخت شور ها دستکش  ،  ماما ها شیفت خواب

وخدمه های اتاق وایتکس و ملافه ی چرک، تنها پنجره باز دخمه شان را

باز هم هدیه داری . . .

زندانی ها تنها راه فرارشان را

دیوانه ها روز ملاقات را

مادران پانزده ساله ، لالایی را که بلد بودند

و مادربزرگ های سی ساله ، تنها قصه ی به یاد مانده شان را

زنی که درد می کشید ، قرص مسکن

دختران آخرین بزغاله ی نفروخته

سرزا رفته ها ، آخرین نفس

گوژپشت ها  تمام خواب های صاف را

و جزامی ها به جای سیگار ، ریه های سالمشان را هدیه کردند!

من هزاران زن تنها را دیدم که سحرها ، دیگ های خالی را به یادت سر کشیدند.

و خدا را با نام کوچکش صدا کردند و دعایت کردند  . . .

و دعایت کردند . . .

من ملکه های بی تاجی را می شناسم ، که بلندی ناخن هایشان را داده اند

 و چروک پای چشم گرفته اند

و زنبور های سیاه و سفیدی ، که شش ضلعی های خانه شان را

با آب دهان شوهر افلیجشان چسبانده اند.

من مورچه ی سیاهی را می شناسم ، که هزار بار از یک دیوار سفید بالا رفته

و با سر به زمین خورده!

و خدمه هایی را که واریس های پایشان ،

هم اندازه ی  گردنبندهای صاحب خانه هاشان شده!

من زنان ساده ای را دیده ام ، که دست های ترک خورده شان را ،

در انتظار خاکستر های تکانده شده زیر پنجره ی اتاقت گرفته اند

من قافله ی احمقی را می شناسم ، که در پایان نمایش  ،

همیشه به دنبال دو کبریت نیم سوخته می گشت!

گل سر قبر نیاکانش!

 

ما فرزندان این قرن کافریم .

قرن مانیفست های سیاه نیچه

تزهای خاکستری بکت

و آنتی تزهای مسخ پاپ اعظم ...

 

 

... و زنان ، بیشترین قربانیان همیشه ی تاریخ بود ه اند

تنها موجوداتی که اسم اعظم عشق را از برند

زیرا که مادرند

زیبایی از عشق پدید می آید همان گونه که روز از خورشید

و ما به دست خودمان ابرهای مسموم می سازیم

و به دور از چشم خورشید

در سایه ی باران های مسمومش

همه چیز را مغشوش می کنیم

از عشق برای زنان هوویی ساختیم

که چشم ها را بر حضور عینی و علمی شان کور کرده است

و عاصی می شویم و دیوانه

وقتی عشق را می بینیم که با چادر کج و زنبیل پر از خرت و پرت های نازیبا

با مرغ مرده

نفس نفس زنان به خانه می آید

واقعیات از تخیلات قوی ترند

ومکرراً تکرار می کنیم

که هیچ چیز خیال انگیزتر از خود واقعیت نیست

پا برهنه به استقبال عشقی بروید که با زنبیل و مرغ مرده می آید

و مادران را دریابید که اگر دیر شود می میرند

و بخشی از ما را با خود به زیر گل می برند .

حریم محدود اندیشه های ما همچنان محدود خواهد ماند

و ما مرتب تکرار می شویم و با صورت مسئله ای که بر تخته حیات باقی است.

 

 

شنبه: باران

یکشنبه: جلبک.

دوشنبه: دُرنا

سه شنبه: انسان.

 

«حسین پناهی»

 

فایل صوتی